شکارچی زمان

! make your choice

شکارچی زمان

! make your choice

اینجا کنج دنج دل منه و هر چی دلم بگه مکتوب میشه. این هر چی شامل خاطره,کارای روزمره,درد دل و... است.فقط یادمون باشه،یه وبلاگ فقط یه وبلاگه نه بیشتر و نه کمتر!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

رفت. زود رفت. وقتی رفت ازش ناراضی نبودم. مطمئنم با تمام توان و قدرتش پا به پا،دوش به دوش باهام اومده بود.  هیچ وقت و هیچ کجا منو تنها نذاشت. تمام خاطرات دوران دانشجویی و تعطیلات رو برام زنده نگه داشته بود. پایان نامه کارشناسی رو با هم نوشتیم. کال آو دیوتی و مدال آو هانر و اسیستنس کرید یک تا سه رو با هم بازی کردیم. حتی اونجایی که به کاپتان پرایس خیانت کردن و کاپتان سوپ مک تاویش رو کشتن با هم گریه کردیم.
همه چیز چند سال پیش تو یه عصر پاییزی که داشتم برای مرخصی میومدم خونه، درست سر سه راه که از ماشین پیاده شدم، اتفاق افتاد. کوله پشتی(رحم الله عنه) که لپ تاپم داخلش بود و یه پلاستیک بزرگ نکبت بار و نحس (لعنت الله واسعه)  که کلی خرت و پرت چپونده بودم توش رو از صندوق عقب برداشتم. کرایه رو بهش دادم و ماشین رفت. برگشتم و اولین قدمی که برداشتم دیدم تو هوا هستم. اینجاها رو باید دقیق و مو به مو بگم ،لازمه که اینجاها خیلی دقیق و با جزییات کامل ثبت بشه.  از عرش اومدیم به فرش،سه تایی. اول کوله پشتی بعد پلاستیک بزرگ خرت و پرت ها و در انتها هشتاد و اندی کیلوگرم وزن خالص جسم مبارک اینجانب... گومپ!  تاااااهق! شتلق!
سریع بلند شدم و انگار نه انگار که تیک تاک ساعت اون لحظه رو ثبت کرده باشه، خودم رو تکوندم،کوله رو زدم پشتم و راه افتادم .به محض اینکه به خونه رسیدم و از شر پلاستیک خرت و پرت ها که رها شدم، بی درنگ رفتم تو عمیق ترین و تاریک ترین و ساکت ترین سه کنج اتاق، دقیقا انتهای کهکشان راه شیری!
 من،کوله پشتی،لپ تاپ!
خیلی آروم و با وسواس زیاد لپ تاپ عزیزم رو از تو کوله کشیدم بیرون،سه بار کل قرآن رو از بر خوندم و به ناگاه به تمام صد و بیست و چهار هزار پیغمبر معتقد شده بودم. چشمام رو بستم و صفحه لپ تاپ رو باز کردم. کل دعاهای مفاتیح الجنان رو با چشمان بسته خوندم.اصلا انگار شیخ عباس قمی کنارم ایستاده بود و با احسنت و فتبارک الله گویان منتظر بود صفحه ال سی دی لپ تاپ رو ببینه.چشمام رو که باز کردم دیدم صفحه لپ تاپ مثل ظلمات شب تاریک و براق هست. نه! نه! یه کم که دقت کردم دیدم انگار یه رشته سفیدی وسط صفحه،از بالا تا پایین چسبیده به صفحه. یه کم بیشتر خیره شدم. دیدم تعداد رشته ها زیاده.سریع شیخ عباس که هنوز کنارم ایستاده بود دستور داد:  پارچه نخی و شیشه پاک کن بیارین.
مثل برق و باد محیا کردم و پس از تمیز شدن صفحه با خیال راحت دستم رو گذاشتم روی دکمه ! ON
جسمم،مغزم،دستهام و پاهام ایستاده بودن.شیخ عباس هم.
فقط دلم، مخ خیالات ذهن مبارک رو در کسری از ثانیه زده بود و با خودش برده بوده یه پارچه سفید نخی و شیشه پاک کن اورده بودن ... پیس پیس پیس...و پارچه رو آروم روی صفحه لپ تاپ کشیده بودن (مثل نوازش مجنون روی صورت لیلی که به گمانم حتما حداقل یک بار اتفاق افتاده) و تمیز شده بود.صفحه لپ تاپ مثل شبکه سه دوران کودکی برفکی بود. شکستگی نصف صفحه شبیه لبخند بود ولی نه یه لبخند ژکوند، اصلا الان که خوب فکر میکنم شبیه... ولش کن.صدای زوزه فن از داخل شکم لپ تاپ عزیز تر از جان روحم رو آزار می داد.هیچ دکمه ای کار نمیکرد !
رفت .از کهکشان راه شیری رفت و تنها قلبش یعنی یک هارد حاوی تمام خاطراتمون موند.

 

پی نوشت: یک یلدای دیگر هم گذشت... یلدای همه گرم و با صفا !
پی نوشت: زمستان، فصل در هم تنیدن شاخه های درختان در انتظار امید روشنایی
پی نوشت: به لطف توییتر مشخص شد مرزهای فرهنگ که هیچ، هفت اقیانوسش را هم رد کرده ایم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۰
time hunter