به هر حال برای دوباره نوشتن باید از یه جایی شروع کرد...نمی دونم
خیلی از احساسات رو باید با نوشتن ابراز کرد.مثلا اینکه مجری و سبک برنامه دوست داشتنی هفت عوض شده و بهروز افخمی داره خودش رو تو دل همه جا می کنه ولی من همون " گبرلو" همیشه خندان با چشم های نیمه باز و کفش های براق و جورواجور به همراه سوال های بی سر و تهش رو می خوام... من گبرلوی خودم رو میخوام !!!
یا مثلا وسط خیابون وایسم داد بزنم یه شطرنج فدراسیونی سفره سیاه گزاف رو به قیمت بسیار ناچیزی خریدم و به آرزوی دیرینه ام رسیدم. این که میگم دیرینه، خودش داستان ها داره. جا داره ذکر کنم که بار ها و بار ها رفتم پاساژ کازرونی ها و دست از پا درازتر برگشتم !
خلاصه تو این دوره ای که یه مشت اراجیف داره تو زندگی سراسر پارادوکس(و شاید داری دوگانگی ارزشی) و بی سر و ته من اتفاق میفته نوشتن می تونه مورفین خوبی باشه. خب الان ساعت از دو نصف شب گذشته و چشم های من اصلا یارای همراهی نداره ولی این مغز سوخته و نیمه جان من هنوز داره به انگشتام دستور میده تا تایپ کنن، ول کن معامله هم نیست. لطفا یکی به جای من مسواک بزنه و لامپ رو هم خاموش کنه... لطفا !