شکارچی زمان

! make your choice

شکارچی زمان

! make your choice

اینجا کنج دنج دل منه و هر چی دلم بگه مکتوب میشه. این هر چی شامل خاطره,کارای روزمره,درد دل و... است.فقط یادمون باشه،یه وبلاگ فقط یه وبلاگه نه بیشتر و نه کمتر!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

1.تو صنعت راه سازی هرگاه به کوه های بزرگ میرسن که جلوی مسیر رو گرفته با دینامیت می شکافنش و میرن جلو، تو معدن قسمت های بزرگ یا بی ارزش رو با دینامیت از سر راه برمی دارن، تو مسائل سیاسی و نظامی هم بن بست ها رو با دینامیت حل میکنن. دل آدم ها که به بن بست می خوره اما راه کارش فرق داره، با دینامیت و انفجار این بن بست باز نمیشه. یه چیز خیلی خیلی قوی تر میخواد تا این کوه بزرگ رو تو دلت بشکافه و هموارش کنه. گریه

2. هدف، پیروزی و پیشرفت. این سه کلمه همیشه در کنار هم هستند و به یکدیگر پیوند خورده اند. شما ابتدا  یک هدف رو انتخاب می کنید و برای رسیدن به اون  تلاش و پشتکار به خرج می دید و شکست می خورید.
دوباره تلاش و پشتکار و باز هم شکست تا اینکه یا پیروز و همونجا متوقف میشید و یا هدف بعدی رو انتخاب می کنید و به تلاش و پشتکار و شکست خوردن ادامه میدید تا بهش برسید. به این میگن پیشرفت و باز این پروسه ادامه پیدا میکنه.
برای همه تون آرزوی شکست و پیشرفت دارم.

3.باید بنویسن
باید یه پوستر بزرگ تو قسمت ورودی بزنن: " لطفا با سیگار وارد شوید "
تو ایستگاه قطار و فرودگاه ها و از این دست مکان ها باید این جمله رو بنویسن و رعایتش رو اجباری کنن. اصلا وارد که میشی باید یکی بیاد ازت بپرسه "سیگار همراهت داری؟" اگه گفتی نه یه بسته مخصوص حاوی سه نخ سیگار و یه فندک بهت بده و بگه بفرمایید داخل...
رفتن رو بدون سیگار نمیشه باور کرد، نمیشه هضم کرد. باید وایسی ، دست بکشی تو موهات، در و دیوار رو هی نگاه کنی و بگی واقعا رفت؟!؟

 

پی نوشت:همیشه خودم رو مقید میکردم که تو مناسبت های خاص حتما مطلب بذارم.ولی الان هیچ قیدی تو خودم نمیبینم... لعنت به سن

پی نوشت: به قول احسانو: "زندگی یه کمیش تو کتابان"!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۸
time hunter

1-   اشتیاق، امید، انگیزه، غرور، تلاش، ناکامی و این بار تصاحب !
حس تصاحب انگار که از کهکشان "بچه قورباغه" اومده باشه، یه حس بی نظیر، وصف ناشدنی و خارق العاده است. انگار برای به تحریر و یا بهتر بگم برای به بند کشیدن این حس باید دست به دامن افسانه ها و داستان های اساطیری و یا حداقل ساحره های ماهر شد.

2-   بالاخره یه روز، زیر تازیانه های باران پاییزی در انتهای یک جاده پیچ در پیچ کوهستانی گیرت انداختم. درست به موقع،در یک نگاه با یک حرکت، طبق برنامه، بی نقص !
نمی دونم با شروع یه فصل تو در توی دیگه درون این زندگی گره خورده سراپا تشویش باید خوشحال باشم یا نه. هرچه جلوتر میرم و بیشتر بهش فکر می کنم می بینم این خرشد عزیز بیشتر شبیه یه دردسر آب دار قرمز تازه رسیده است تا یه فصل تازه! اما مگه من این همه به انتظار نشستم و تلاش کردم و هر شب ساعت ها نقشه کشیدم که با این مشکلات و دردسرهای سطحی به گوشه رینگ برم؟! نه... هرگز! حتی اگه آموزش شرکت نامه بزنه که تو حق ادامه تحصیل نداری، حتی اگه بگه مدرکت به درد لب کوزه هم نمی خوره... هرگز!

 

پی نوشت: عصبانی ام; از بی نظمی های به وجود اومده، از آدم های ناکارآمد و هوچی گر اطرافم که ارزش های کاری و سازمانی رو به سخره گرفتن و سیستم رو به حاشیه بردن.

پی نوشت: خوشحالم; از با تو بودن، از گردش های شبانه طولانی مدت ،همراهی های گاه و بی گاه و پاسخ به پیامک " ؟ " .

 

 
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۰
time hunter

همه چیز ویران، تصویرها بریده بریده هستند، دست ها روی دیوار کشیده می شوند، صدای نامفهوم، چشم باز می کنم،افسانه ها رژه می روند.
همان صدا گنگ تر و بلند تر،دوباره دست هایم را به دیوار می کشم و جلو می روم، من! نزدیکتر می شوم اما صدا دورتر، با خودم فکر می کنم این تصاویر جنون آمیز از کجا آمده؟
نزدیکتر شدن صدا رشته افکارم را پاره کرد، نمی توانم چشمهایم را باز کنم آهسته جلو می روم، جرات دور شدن از دیوار را ندارم. چشمانم باز می شود. ویرانه ها را واضح تر می بینم. صدا نزدیکتر می شود، می ایستم !
دست از دیوار می کشم و یک قدم جلو تر می روم، صدا از پشت سر بود ! یعنی من داشتم دورتر می شدم!؟
نمی خواهم برگردم، پشت سر، نه نه !
این بار به اختیار چشمانم را می بندم، بر میگردم.
چشمانم باز نمی شود، اختیار ندارم، صدا رو به روی من ایستاده است، نفسش را حس می کنم، فقط یک بار دیگر کافی است صدا بزند تا مطمئن شوم اوست، او !
یک بار دیگر صدا بزن لطفا ! لطفا !
سکوت و سکوت و سکوت
صدا زد ، اوست ! او !
هر چه تقلا می کنم چشمانم باز نمی شود، میخواهم ببینمش.
چشمانم را به زور باز می کنم، نیست، رفته، چند بار پلک می زنم، نیست.
 درجا و به سرعت برمی گردم ...

ساعت روی میز زنگ خورد، مثل برق گرفته ها از جا پریدم، 5:25 دقیقه !

لعنت        لعنت  !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۵
time hunter

1-پس از شش ماه کش و قوس های فراوان و انواع درگیری های زمینی و ماورایی، بالاخره ندای " انا الحق " طنین انداز شد و ما را به بارگاه همایونی بار دادندی. برای سومین بار دارم همه چیز رو از صفر شروع می کنم سه ردیف مانده به آخر اتوبوس می شینیم، تنها، چشمام رو می ذارم رو هم و آروم همه چیز رو به فردا می سپارم.

در دوران تحصیل همیشه می گفتن هفتاد درصد مطالعه و پشتکار و سی درصد استعداد در موفقیت و قبولی فرد تاثیر داره  ولی من همیشه معتقد بودم تو این قضیه نود درصد استعداد نقش آفرینی می کنه و مابقی نقشی بیشتر از ده درصد ندارن در اینجا هم تلاش برای رسیدن به هدف کافی نبود، بلکه شانس و تقدیر هم چاشنی کار بود و سهم مهمی در رسیدن به  این هدف گران بها داشت.

بگذریم... که تو این حوزه دست به قلم شدن، صد من کاغذ می خواد .

2-میگن وقتی رفتی پشت سرت هم یه نگاه بنداز، ما هم هستیم هنوز، یه  نگاهی هم از دور دست ها به ما بنداز ولی نه!... هممممم... نه! اگه رفتی دیگه بر نگرد، پشت سرت رو نگاه نکن، لامصب اینجوری با نگاهت دل یکی رو می ترکونی !!

3- زندگی بدون عباس سخته ! ( این یه پی نوشت نیست یه پاراگراف گنده است.)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۱:۱۸
time hunter

اگر درک کردن و باور کردن رو دو مقوله جدا فرض کنیم من هنوز موقعیت جدیدم رو نتونستم کامل باور کنم ، از یه طرف تناقض های آشکاری که بین نیروهاست و از طرفی شرایط بسیار خوبی که به وجود اومده داره یه اقیانوس ناشناخته رو بهم نشون میده.

اینجا همه چیز برای یه زندگی راحت شامل سوئیت، وعده های غذایی، میان وعده، سرویس رفت و آمد، شرایط کاری و ... در سطح عالی است ولی وجود یه نکته باعث شده خلا بسیار بزرگی به وجود بیاد، نبود سالن مطالعه! بله، نبود حتی یه میز مطالعه بد جور بیداد می کنه ! اینجا بر خلاف تصورات من کسی اهل مطالعه و کتاب نیست، حتی نحوه انتخاب یه کتاب رو هم بلد نیستن  این حرف رو میزنم چون هفته پیش با چند تاشون رفتم نمایشگاه کتاب. وقتی لیست کتاب هام رو بیرون  آوردم متوجه شدم چند جفت چشم بهت زده بهم خیره شده ! گفتم مگه شما لیست ندارین؟! پس چطور اومدین نمایشگاه؟! وقتی کتابی رو که با کاغذ ساندویجی( یا به قول ناشر ها کاغذ سوئدی) چاپ شده بود رو در دست میگرفتن و با ولعی وصف ناشدنی میگفتن:
به به ! چقدر سبکه... این کتاب خوبیه، اسمش هم قشنگه اینو میخوام! 
این تازه اول تاسف خوردنه. قسمت هولناک داستان رو کسایی رقم میزنن که بن کتابشون رو بخشیدن به دوستان و همکاران. دقیقا کسانی که بیخیال کتاب و مطالعه شدن. باید به حال جامعه ای که پایه فرهنگ و پیشرفتش رو به بهانه های واهی از زندگیش خارج میکنه گریست.

 

درک نوشت: سیستم آموزشی تو دوازده سال نتونست درک صحیحی از اعداد صفر تا صد رو به من بده ولی طی دو ماه، درصد شارژ باتری گوشی تا عمیق ترین لایه های این اعداد رو بهم فهموند.

پی نوشت: نوشتن و انتقال حس امروز همیشه سخت بوده و خواهد بود... بیخیال دیگه !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۵
time hunter

چهارشنبه 29 شهریورماه ساعت ‘5:10 عصر تو سابستیشن یه گوشه نشسته بودم و رویاهام رو ورق میزدم که رشته افکارم با زنگ موبایل پاره شد. مهدی بود، نمی خواستم جواب بدم اصلا حوصله حرف زدن نداشتم، خسته و کوفته بودم.قطع شد. دوباره زنگ زد این بار برداشتم. بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم گفت: شرکتمون نیرو میخواد هماهنگ میکنم فردا برای مصاحبه بیا. بعد از تمام شدن تماس تلفنی با وجود این که خارج از تایم کار بودیم با هر بدبختی که بود برای فردا مرخصی رو گرفتم. حقیقتش بین رفتن و نرفتن دو دل بودم. تو اون یک ساعتی که برای مرخصی تو شرکت می دویدم هزار تا نقشه راه و بی راه کشیدم. چندیدن و چند بار وایسادم و به برگ مرخص تو دستم نگاه کردم آخه شش ماه بود که برای مصاحبه و کار جدید به این در و اون در می زدم، خسته و نا امید بودم با خودم گفتم اینم مثل بقیه میشه فقط این وسط من یه روز مرخصی ضرر می کنم.

شب حدود ساعت 8 دوباره بهم زنگ زد. این بار قبل از قطع شدن جواب دادم، گفت آماده شو میام دنبالت بریم خونه ما، صبح با هم می ریم. منم از خدا خواسته با کمال میل درخواستش رو قبول کردم و ساعت 9 اومد دنبالم و رفتیم خونه شون.پنج شنبه صبح ساعت 5 از خونه زدیم بیرون و با سرویس شرکتشون حدود ساعت 7 رسیدیم. تا ساعت 9 که تو قسمت حراست نشسته بودم هیچ خبری نبود بعد از اون تا ساعت 11.30 مشغول رایزنی و هماهنگی بود تا بتونه من رو برای مصاحبه ببره داخل. هنوز مردد بودم، افکار دیروز هنوز تو سرم بود و مدام با خودم حرف می زدم، انگار تماس دیروز عصر زندگی رو ازم گرفته بود، بیان احساسات اون  لحظات واقعا برام غیر ممکنه. بالاخره رفتم پیش مسئول مصاحبه، ساعت ‘12.5 مصاحبه سخت و طاقت فرسای من شروع شد و تا ‘1.20 ادامه داشت.به تمام سوالاتی که ازم پرسیدن به جز یه سوال جواب رضایت بخش دادم.گفتن شنبه جوابمون رو اعلام می کنیم.من رو فرستادن برای ناهار تا بعد از اون سایت و محل کار احتمالی رو ببینیم.

با این حرف ها ظاهرا 50 درصد کار رو رفته بودم. شنبه سر کار بودم که مهدی زنگ زد،بی درنگ گوشی رو جواب دادم،شور و شوق خاصی تو صداش بود،گفت قبولت کردن... دیگه بعد اون من نمی شنیدم پشت تلفن چی میگه. فقط یادم میاد هر چی مرخصی داشتم گرفتم و برای اولین بار  مرخصیم منفی میشد، دو ساعت منفی !!

 

پی نوشت: چند روز پیش برای تسویه رفتم شرکت قبلی، سرد و غریب بودیم با هم، خداحافظی باهاش اصلا سخت نبود، آزارم داد...

پی نوشت: بالاخره آخر این پیچ و خم های وهم برانگیز گیرت می ندازم، درست لبه یه پرت گاه، آهای با تو ام سرنوشت !!!

پی نوشت: نوشتن این پست خیلی برام سخت بود. دوباره خوندنش سخت تر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۲۲:۱۱
time hunter

1- دور و دور و دورتر; اگر می خواهی روزگار نتواند با تو بجنگد باید افسانه شوی; کاش می شد تقویم را 180 درجه چرخاند تا تحویل سال نو دقیقا بیاید اول پاییز، بیاید تا آمدن پاییز را  با جشن و سرور به یکدیگر نوید دهیم... ولی نه!  نمی شود، پاییز را به نخوت و خفقان و مرگ نسبت داده اند، فصل شادی و لبخند نیست، پاییز را تلخ نوشته اند خیلی تلخ، تاریک،کابوس زده و وهم آور.

2- در حال گذراندن روزهای سختی هستم. پروژه ، پیش راه اندازی و تعمیرات رو همزمان باید رسیدگی کنیم تا از قافله تازه نفس و چابک همکاران عقب نمونیم. هر روز با مشکلات و راه کارهای جدید رو به رو میشم و همین ها باعث تجربه برای آینده و پیشرفت میشه. اسم پیشرفت به میون اومد! همین پیشرفت لعنتی باعث شده دیگه نه دل موندن باشه و نه پای رفتن، همین پیشرفت باعث شده بیشتر مرخصی هام رو نتونم برم خونه و دنبال اینجا و اونجا بگردم. "پیشرفت" ! خیال نکن دست از سرت بر می دارم، دقیقا همون بلایی که سر ریاضی و فیزیک دبیرستان و ماشین های الکتریکی دانشگاه در آوردم می خوام سر تو هم در بیارم. اینقدر ازت شکست می خورم تا راه شکست دادنت رو پیدا کنم.

3- یک ماه پیش طی سه روز پنج بار با چزاره رفتیم بیرون و دور دور کردیم. یکی از بیاد ماندنی ترین و دلچسب ترین روزها بود.(بعضی وقتها یه چیزهایی رو باید بگی(امیدوارم این قسمت از متن رو نخونه(پرانتز تو پرانتز شد!))). امیدوارم تو روزهای آینده شرایطی فراهم بشه که بیشتر با هم باشیم. البته این امیدواری از نوع امیدواری برای شرایط دایمی هست که این شرایط دایمی خودش داستان داره که همین دیروز اتفاق افتاد، شاید بعدا در موردش بنویسم.

پی نوشت : تنهایی; حدود چند ماهه که با شیفتی شدن همکاران تو خونه تنها هستم، واقعا تنهایی عالمیست وصف ناشدنی.

پی نوشت: چند هفته ای میشه که دیگه میون زمین و آسمون نیستم، کلا کوچ کردم به سمت آسمون !

پی نوشت: به قول حمید رضا صدر: زنگ فصل پر تب و تاب تازه به صدا در آمده. کشتی هنوز به آب های عمیق نرسیده.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۵
time hunter

دوست دارم ادامه تحصیل بدم، نه اون درس خوندن های دانشگاه آزادی که همه می پسندن و دوست دارن. این درس خوندن باید بتونه به هزاران سوال بی پاسخ ذهن پریشان و عریان من عکس العمل درخور توجه نشون بده. باید محکم و تمام وقت مشغول تحصیل شد. خیلی ها افتخار میکنن که تحصیل و شغلشون در کنار هم با موفقیت در حال تبدیل شدن به پیروزی است اما مطمئن باشید این افراد هیچ درکی از تحصیل، موفقیت و پیروزی ندارن به جز عده ای اندک که شغلی متناسب و درخور دارند که در مملکت سرحال و پویای ما کم یاب و چه بسا نایاب است.

از بحث منحرف نشیم، دلم ادامه تحصیل تمام وقت تو یه محیط پر بار می خواد، دلم می خواد ارشد بخونم نه به خاطر افزایش حقوق یا صرفا گرفتن مدرک، نه اصلا از این خیال ها ندارم، فقط میخوام ادامه تحصیل بدم تا قطره ای بیشتر از دریای شیرین علم بچشم.

پی نوشت: 24 بهمن ماه 93 سالروز کنکور ارشدم هست و این روز برفی بهانه ای شد برای نوشتن این پست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۴۴
time hunter

خودکار به دست افکارم رو ورق می زنم، دنبال یه صفحه جذاب و جالب می گردم .نمی دونم از کجا بنویسم، اصلا بذار از آخر شروع کنم :

از تعطیلات شیرین عید و با هم بودن های خاص، خاص یعنی سه روز پشت سرهم با چزاره بیرون رفتن که هر ده قرن یک بار اتفاق میفته.

از سال تحویل و گریه سر سفره هفت سین برای اولین بی تو بودن، برای رستگاریت دعا می کنم(دوست دارم یه بار دیگه نسخه دکترش رو بهم بدن و برم تو داروخونه های شیراز بگردم دنبال داروهاش، همون داروهایی که خارجیش نیست ایرانیش هست، یکیش هست سه تاش نیست!)

از دزدکی و یواشکی مرخصی گرفتن و جیم زدن از شرکت.

از صحرا نوردی تو اوج سرما با موتور پشت سر چزاره،عکس گرفتن و به اوج هیجان سلام دادن !

 ازحسرت خوردن و از دست دادن جشنواره سیمرغ و سینما برای دومین سال پیاپی.

از تولدی که خواستم براش پست بذارم، درد دل کنم و هزاران حرف بزنم ولی ندای درون برای هزارمین بار دخالت کرد.

از ازدواج مجدد و بهت انگیز دوست دوران کودکی.

بسه،نبش قبر گذشته دردی از کسی دوا نکرده که من دومیش باشم. باید به آینده و تصمیمات پیش رو فکر کرد.

 

پی نوشت : تو را من چشم در راهم، باز هم... باز هم !!!

پی نوشت: فعلا مشغول کتاب خواندن هستیم. هر چی به پستمون بخوره دست رد به سینه اش نمی زنیم.

پی نوشت: پیشاپیش بزرگداشت سعدی، بزرگ مرد عالم نثر و نظم، مبارک!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۱
time hunter

1)        چند وقت پیش داشتم تو خیابون قدم می زدم که چشمام به یه کافی شاپ افتاد; شیشه هاش دودی بود اما خوب می تونستم پشت شیشه رو ببینم. یه استکان بزرگ قهوه و یه پاکت سیگار روی میز اکثر آدما، چهره ها داغون و شکسته ، ابروها در هم کشیده، دست ها می لرزید، جسم اینجا و روح ناکجا !
در حالی که به سرعت از اونجا دور می شدم با خودم گفتم: خدایا! اینا دارن چیکار میکنن!؟ کجای این دنیای فانی سیر می کنن!؟ چه بلایی سرشون اومده که اینجوری شدن !؟
حالم از خودم و دنیا به هم خورد.


2)      می خوام یه چیزایی بگم ولی یکی ته دلم آروم با نجوا میگه: صبر کن ! صبر کن ! ناشکری نکن، تو خیلی چیزا داری که واسه خیلی ها آرزوهای محال به حساب میاد.
من میگم: یعنی دارم تاوان داشته هام رو پس میدم؟
میگه: صبر کردن تاوان نیست، اندوخته است، اندوخته ای برای آینده!
سکوت...سکوت... سکوت

     التماس نوشت: دنیا! به ما رحم نمی کنی لااقل به خودت رحم کن !
    پی نوشت: واژه واژه این پست تلمیح دارد !

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۰۰:۳۸
time hunter