شکارچی زمان

! make your choice

شکارچی زمان

! make your choice

اینجا کنج دنج دل منه و هر چی دلم بگه مکتوب میشه. این هر چی شامل خاطره,کارای روزمره,درد دل و... است.فقط یادمون باشه،یه وبلاگ فقط یه وبلاگه نه بیشتر و نه کمتر!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۹ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

رفت. زود رفت. وقتی رفت ازش ناراضی نبودم. مطمئنم با تمام توان و قدرتش پا به پا،دوش به دوش باهام اومده بود.  هیچ وقت و هیچ کجا منو تنها نذاشت. تمام خاطرات دوران دانشجویی و تعطیلات رو برام زنده نگه داشته بود. پایان نامه کارشناسی رو با هم نوشتیم. کال آو دیوتی و مدال آو هانر و اسیستنس کرید یک تا سه رو با هم بازی کردیم. حتی اونجایی که به کاپتان پرایس خیانت کردن و کاپتان سوپ مک تاویش رو کشتن با هم گریه کردیم.
همه چیز چند سال پیش تو یه عصر پاییزی که داشتم برای مرخصی میومدم خونه، درست سر سه راه که از ماشین پیاده شدم، اتفاق افتاد. کوله پشتی(رحم الله عنه) که لپ تاپم داخلش بود و یه پلاستیک بزرگ نکبت بار و نحس (لعنت الله واسعه)  که کلی خرت و پرت چپونده بودم توش رو از صندوق عقب برداشتم. کرایه رو بهش دادم و ماشین رفت. برگشتم و اولین قدمی که برداشتم دیدم تو هوا هستم. اینجاها رو باید دقیق و مو به مو بگم ،لازمه که اینجاها خیلی دقیق و با جزییات کامل ثبت بشه.  از عرش اومدیم به فرش،سه تایی. اول کوله پشتی بعد پلاستیک بزرگ خرت و پرت ها و در انتها هشتاد و اندی کیلوگرم وزن خالص جسم مبارک اینجانب... گومپ!  تاااااهق! شتلق!
سریع بلند شدم و انگار نه انگار که تیک تاک ساعت اون لحظه رو ثبت کرده باشه، خودم رو تکوندم،کوله رو زدم پشتم و راه افتادم .به محض اینکه به خونه رسیدم و از شر پلاستیک خرت و پرت ها که رها شدم، بی درنگ رفتم تو عمیق ترین و تاریک ترین و ساکت ترین سه کنج اتاق، دقیقا انتهای کهکشان راه شیری!
 من،کوله پشتی،لپ تاپ!
خیلی آروم و با وسواس زیاد لپ تاپ عزیزم رو از تو کوله کشیدم بیرون،سه بار کل قرآن رو از بر خوندم و به ناگاه به تمام صد و بیست و چهار هزار پیغمبر معتقد شده بودم. چشمام رو بستم و صفحه لپ تاپ رو باز کردم. کل دعاهای مفاتیح الجنان رو با چشمان بسته خوندم.اصلا انگار شیخ عباس قمی کنارم ایستاده بود و با احسنت و فتبارک الله گویان منتظر بود صفحه ال سی دی لپ تاپ رو ببینه.چشمام رو که باز کردم دیدم صفحه لپ تاپ مثل ظلمات شب تاریک و براق هست. نه! نه! یه کم که دقت کردم دیدم انگار یه رشته سفیدی وسط صفحه،از بالا تا پایین چسبیده به صفحه. یه کم بیشتر خیره شدم. دیدم تعداد رشته ها زیاده.سریع شیخ عباس که هنوز کنارم ایستاده بود دستور داد:  پارچه نخی و شیشه پاک کن بیارین.
مثل برق و باد محیا کردم و پس از تمیز شدن صفحه با خیال راحت دستم رو گذاشتم روی دکمه ! ON
جسمم،مغزم،دستهام و پاهام ایستاده بودن.شیخ عباس هم.
فقط دلم، مخ خیالات ذهن مبارک رو در کسری از ثانیه زده بود و با خودش برده بوده یه پارچه سفید نخی و شیشه پاک کن اورده بودن ... پیس پیس پیس...و پارچه رو آروم روی صفحه لپ تاپ کشیده بودن (مثل نوازش مجنون روی صورت لیلی که به گمانم حتما حداقل یک بار اتفاق افتاده) و تمیز شده بود.صفحه لپ تاپ مثل شبکه سه دوران کودکی برفکی بود. شکستگی نصف صفحه شبیه لبخند بود ولی نه یه لبخند ژکوند، اصلا الان که خوب فکر میکنم شبیه... ولش کن.صدای زوزه فن از داخل شکم لپ تاپ عزیز تر از جان روحم رو آزار می داد.هیچ دکمه ای کار نمیکرد !
رفت .از کهکشان راه شیری رفت و تنها قلبش یعنی یک هارد حاوی تمام خاطراتمون موند.

 

پی نوشت: یک یلدای دیگر هم گذشت... یلدای همه گرم و با صفا !
پی نوشت: زمستان، فصل در هم تنیدن شاخه های درختان در انتظار امید روشنایی
پی نوشت: به لطف توییتر مشخص شد مرزهای فرهنگ که هیچ، هفت اقیانوسش را هم رد کرده ایم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۰
time hunter

1-   اشتیاق، امید، انگیزه، غرور، تلاش، ناکامی و این بار تصاحب !
حس تصاحب انگار که از کهکشان "بچه قورباغه" اومده باشه، یه حس بی نظیر، وصف ناشدنی و خارق العاده است. انگار برای به تحریر و یا بهتر بگم برای به بند کشیدن این حس باید دست به دامن افسانه ها و داستان های اساطیری و یا حداقل ساحره های ماهر شد.

2-   بالاخره یه روز، زیر تازیانه های باران پاییزی در انتهای یک جاده پیچ در پیچ کوهستانی گیرت انداختم. درست به موقع،در یک نگاه با یک حرکت، طبق برنامه، بی نقص !
نمی دونم با شروع یه فصل تو در توی دیگه درون این زندگی گره خورده سراپا تشویش باید خوشحال باشم یا نه. هرچه جلوتر میرم و بیشتر بهش فکر می کنم می بینم این خرشد عزیز بیشتر شبیه یه دردسر آب دار قرمز تازه رسیده است تا یه فصل تازه! اما مگه من این همه به انتظار نشستم و تلاش کردم و هر شب ساعت ها نقشه کشیدم که با این مشکلات و دردسرهای سطحی به گوشه رینگ برم؟! نه... هرگز! حتی اگه آموزش شرکت نامه بزنه که تو حق ادامه تحصیل نداری، حتی اگه بگه مدرکت به درد لب کوزه هم نمی خوره... هرگز!

 

پی نوشت: عصبانی ام; از بی نظمی های به وجود اومده، از آدم های ناکارآمد و هوچی گر اطرافم که ارزش های کاری و سازمانی رو به سخره گرفتن و سیستم رو به حاشیه بردن.

پی نوشت: خوشحالم; از با تو بودن، از گردش های شبانه طولانی مدت ،همراهی های گاه و بی گاه و پاسخ به پیامک " ؟ " .

 

 
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۰
time hunter

قصه از کجا شروع شد؟! از اواخر فروردین، دقیقا بیست و هفتم !
تماس اول: مصاحبه پشت درهای بسته، دقیقا پنج و سی دقیقه عصر. چند روز بعد که شیراز بودم موبایلم زنگ خورد. تو مصاحبه قبول شدی !
باید همون شب برمی گشتم. برگشتم. از همون روز شروع شد. طعنه ها، تهدید ها، تعهدها، فشارها، مافیا، انزجار، نفرت !
تماس دوم: صبح روز بیست و پنج شهریور در حال سرویس دستگاه فاز سه بودیم که موبایلم زنگ خورد.گفتن بیا برای امضای قرار داد! و برای سومین بار زندگی رو از صفر شروع کردم. چهل و سه روز اورهال، کار با ویویان فرانسوی، بدون مرخصی. سخت بود، سخت بود لحظه ای که فهمیدم این همه تلاش برای رسیدن به خواسته هام ارزشش رو نداشت. همه چیز بر باد رفت.

برگردیم ;

پرده اول: اون رو ما، گروه مرگ کرده بودیم با مراکش، پرتغال و اسپانیا. یک شب بهت، یک شب آه و شب آخر، حسرت.

کجا؟ روی خط شش قدم

کی؟ 4+90

چرا؟...
پرده دوم: با پنجره بسته، با کامبک فراموش نشدنی و یک مهار فوق العاده به فینال رسیدیم. و بازهم یک لبخند اما تلخ...

پرده سوم: همه چیز روی روال بود. آسمان وستاره هایش برای ما می چرخیدند. عالی. ستودنی. مثال زدنی.
و ...
 و ناگهان یک تلخی دیگر به لیست بلند بالای اتفاقات عجیب دقیقه 55 فوتبالی من اضافه شد. تمارض، اعتراض، سانتر، خروج ناموفق، ضربه سر و دیگر هیچ !

برگردیم;

Hi-Five

مسابقات روز یک شنبه پنج فروردین از پیست ملبورن با جولان سباستین فتل از تیم فراری آغاز شد. شروع فصل نچندان خوب از همیلتون ولی در میانه راه سریع ترین زمان ها و جایگاه نخست نصیب همیلتون و مرسدس شد. این فصل حوادث بسیار زیاد و درس های بزرگی برای دوست داران فرمول یک داشت; ناکامی فتل و همیلتون در گرند پری خانه ، دستور تیمی توتو ولف به بوتاس برای اجازه سبقت به همیلتون رده دومی در پیست سوچی، رسوایی بزرگ فیا برای اینکه ریکیاردیو از تیم ردبول در پیست مونت کارلو در حالی که تنها هفتاد و پنج درصد از قدرت موتور رو در اختیار داشت توانست رده نخست را به دست آورد و تایید بزرگی بر انتقاد ها و نارضایتی ها از این پیست خیابانی شد. واما قسمت شیرین ماجرا در مکزیکو سیتی رقم خورد، پیست هرمانوس رودریگز، جایی که لوییز همیلتون پنجمین قهرمانی خودش و پنجمین قهرمانی متوالی مرسدس رو دو هفته قبل از پایان فصل قطعی کرد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۵
time hunter

 

1- دیگر از تغییر حرف زدن دروغی بزرگ است چون برای تفسیر اوضاع، این واژه عجیب کم می آورد باید از ویرانی حرف زد باید  گفت: همه چیز ویران شده.
در عرض یک سال با سر به زمین خوردیم. همه دنیا به جلو رفتند جز ما. دیگر نه سه گانه ای داریم که فتح کنیم،نه آسمانی که نقاشی اش کنیم،نه دلی که صفایش دهیم و نه آینده ای که روشنش...

بیخیال، زندگیست دیگر، مجبور است بگذرد‌. 

2-اگر سروانتس فارسی بلد بود و من دون کیشوت داستانش بودم بهتر از این نمی تونست این دو سال رو برای من بنویسه. باور کنید !
از زمستان دوسال قبل که داشتم دقیقا تو همین روزهای سرد همچین پستی می نوشتم و پارسال و امسال(دقیقا الان) اینقدر چرخ گردون برای من چرخیده که مثنوی ها باید تایپ کرد (کاغذ گرونه آخه !).

3-دانشگاه که بودیم، استاد درس ماشین های الکتریکی می خواست برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا بره استرالیا و هدفش هم فراگیری دانش" اتصال نیروگاه بادی به شبکه سراسری برق" و انتقال این دانش به کشور بود و بعدها که از بچه ها خبر گرفتم ،گفتن رفته !(سفرش سلامت باد !)
چند وقت بعد تو کلاسمون چند نفر بودن که چون باباشون پول دار بود و اونور آب آشنا یا فامیل داشتن به دلیل نارضایتی از زندگی کنونی و اهداف شخصی میخواستن برن، که نفهمیدم رفتن یا نه .
این روزها به واسطه موقعیتی که به دست آوردم بیشترین سوالی که ازم میشه (این سوال در رتبه دوم هست، سوال رتبه اول رو نمی تونم بگم !) اینه که چرا نرفتی یا نمیری خارج!؟ همون طور که گفتم برای رفتن دوتا عامل باید برای هر فرد مشخص باشه: دلیل و هدف .
من شاید برای رفتن، "هدف" داشته باشم ولی هیچ وقت" دلیل" نداشتم .اصولا معتقدم برای انجام یک کار مهم باید دلیل قانع کننده و کافی وجود داشته باشه و یه نکته دیگه این که خیلی ها می پرسن دلیلت برای نرفتن چی هست؟ من همه همیشه میگم رفتن دلیل می خواد، نرفتن که دلیل نمی خواد !!
اگر قصد دارید فردی از خانواده تون (خصوصا فرزندتون) رو بفرستید اون ور، هیچ وقت مثل آب خوردن این کار رو براش انجام ندید. بذارید برای رفتنش تلاش کنه و زحمت بکشه، بذارید برای به دست آورن هر چیزی که می خواد، اول خودش انتخاب کنه، بذارید برای به دست آوردنش شکست بخوره و بلند بشه باز شکست بخوره و بایسته تا وقتی به دستش آورد بغلش کنه، ماچش کنه، نگاهش معنادار باشه و اینکه مفت و با بهونه های واهی از دستش نده و مهمترین قسمت این رفتار اینه که باعث میشه برای حفظ  دست آوردش تلاش کنه و سختی بکشه.

پی نوشت: چزاره! یه "دست کشیدن به پوز خرس قطبی" به من بدهکاری، یادت نره لطفا !

پی نوشت: همین الان یه هدیه غافل گیر کننده و کاملا جدید تو این نیمه شب سرد برام رسید. ممنون ممنون ممنون !

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۰
time hunter

1-پس از شش ماه کش و قوس های فراوان و انواع درگیری های زمینی و ماورایی، بالاخره ندای " انا الحق " طنین انداز شد و ما را به بارگاه همایونی بار دادندی. برای سومین بار دارم همه چیز رو از صفر شروع می کنم سه ردیف مانده به آخر اتوبوس می شینیم، تنها، چشمام رو می ذارم رو هم و آروم همه چیز رو به فردا می سپارم.

در دوران تحصیل همیشه می گفتن هفتاد درصد مطالعه و پشتکار و سی درصد استعداد در موفقیت و قبولی فرد تاثیر داره  ولی من همیشه معتقد بودم تو این قضیه نود درصد استعداد نقش آفرینی می کنه و مابقی نقشی بیشتر از ده درصد ندارن در اینجا هم تلاش برای رسیدن به هدف کافی نبود، بلکه شانس و تقدیر هم چاشنی کار بود و سهم مهمی در رسیدن به  این هدف گران بها داشت.

بگذریم... که تو این حوزه دست به قلم شدن، صد من کاغذ می خواد .

2-میگن وقتی رفتی پشت سرت هم یه نگاه بنداز، ما هم هستیم هنوز، یه  نگاهی هم از دور دست ها به ما بنداز ولی نه!... هممممم... نه! اگه رفتی دیگه بر نگرد، پشت سرت رو نگاه نکن، لامصب اینجوری با نگاهت دل یکی رو می ترکونی !!

3- زندگی بدون عباس سخته ! ( این یه پی نوشت نیست یه پاراگراف گنده است.)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۱:۱۸
time hunter

اگر درک کردن و باور کردن رو دو مقوله جدا فرض کنیم من هنوز موقعیت جدیدم رو نتونستم کامل باور کنم ، از یه طرف تناقض های آشکاری که بین نیروهاست و از طرفی شرایط بسیار خوبی که به وجود اومده داره یه اقیانوس ناشناخته رو بهم نشون میده.

اینجا همه چیز برای یه زندگی راحت شامل سوئیت، وعده های غذایی، میان وعده، سرویس رفت و آمد، شرایط کاری و ... در سطح عالی است ولی وجود یه نکته باعث شده خلا بسیار بزرگی به وجود بیاد، نبود سالن مطالعه! بله، نبود حتی یه میز مطالعه بد جور بیداد می کنه ! اینجا بر خلاف تصورات من کسی اهل مطالعه و کتاب نیست، حتی نحوه انتخاب یه کتاب رو هم بلد نیستن  این حرف رو میزنم چون هفته پیش با چند تاشون رفتم نمایشگاه کتاب. وقتی لیست کتاب هام رو بیرون  آوردم متوجه شدم چند جفت چشم بهت زده بهم خیره شده ! گفتم مگه شما لیست ندارین؟! پس چطور اومدین نمایشگاه؟! وقتی کتابی رو که با کاغذ ساندویجی( یا به قول ناشر ها کاغذ سوئدی) چاپ شده بود رو در دست میگرفتن و با ولعی وصف ناشدنی میگفتن:
به به ! چقدر سبکه... این کتاب خوبیه، اسمش هم قشنگه اینو میخوام! 
این تازه اول تاسف خوردنه. قسمت هولناک داستان رو کسایی رقم میزنن که بن کتابشون رو بخشیدن به دوستان و همکاران. دقیقا کسانی که بیخیال کتاب و مطالعه شدن. باید به حال جامعه ای که پایه فرهنگ و پیشرفتش رو به بهانه های واهی از زندگیش خارج میکنه گریست.

 

درک نوشت: سیستم آموزشی تو دوازده سال نتونست درک صحیحی از اعداد صفر تا صد رو به من بده ولی طی دو ماه، درصد شارژ باتری گوشی تا عمیق ترین لایه های این اعداد رو بهم فهموند.

پی نوشت: نوشتن و انتقال حس امروز همیشه سخت بوده و خواهد بود... بیخیال دیگه !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۵
time hunter

چهارشنبه 29 شهریورماه ساعت ‘5:10 عصر تو سابستیشن یه گوشه نشسته بودم و رویاهام رو ورق میزدم که رشته افکارم با زنگ موبایل پاره شد. مهدی بود، نمی خواستم جواب بدم اصلا حوصله حرف زدن نداشتم، خسته و کوفته بودم.قطع شد. دوباره زنگ زد این بار برداشتم. بعد از یه سلام و احوال پرسی گرم گفت: شرکتمون نیرو میخواد هماهنگ میکنم فردا برای مصاحبه بیا. بعد از تمام شدن تماس تلفنی با وجود این که خارج از تایم کار بودیم با هر بدبختی که بود برای فردا مرخصی رو گرفتم. حقیقتش بین رفتن و نرفتن دو دل بودم. تو اون یک ساعتی که برای مرخصی تو شرکت می دویدم هزار تا نقشه راه و بی راه کشیدم. چندیدن و چند بار وایسادم و به برگ مرخص تو دستم نگاه کردم آخه شش ماه بود که برای مصاحبه و کار جدید به این در و اون در می زدم، خسته و نا امید بودم با خودم گفتم اینم مثل بقیه میشه فقط این وسط من یه روز مرخصی ضرر می کنم.

شب حدود ساعت 8 دوباره بهم زنگ زد. این بار قبل از قطع شدن جواب دادم، گفت آماده شو میام دنبالت بریم خونه ما، صبح با هم می ریم. منم از خدا خواسته با کمال میل درخواستش رو قبول کردم و ساعت 9 اومد دنبالم و رفتیم خونه شون.پنج شنبه صبح ساعت 5 از خونه زدیم بیرون و با سرویس شرکتشون حدود ساعت 7 رسیدیم. تا ساعت 9 که تو قسمت حراست نشسته بودم هیچ خبری نبود بعد از اون تا ساعت 11.30 مشغول رایزنی و هماهنگی بود تا بتونه من رو برای مصاحبه ببره داخل. هنوز مردد بودم، افکار دیروز هنوز تو سرم بود و مدام با خودم حرف می زدم، انگار تماس دیروز عصر زندگی رو ازم گرفته بود، بیان احساسات اون  لحظات واقعا برام غیر ممکنه. بالاخره رفتم پیش مسئول مصاحبه، ساعت ‘12.5 مصاحبه سخت و طاقت فرسای من شروع شد و تا ‘1.20 ادامه داشت.به تمام سوالاتی که ازم پرسیدن به جز یه سوال جواب رضایت بخش دادم.گفتن شنبه جوابمون رو اعلام می کنیم.من رو فرستادن برای ناهار تا بعد از اون سایت و محل کار احتمالی رو ببینیم.

با این حرف ها ظاهرا 50 درصد کار رو رفته بودم. شنبه سر کار بودم که مهدی زنگ زد،بی درنگ گوشی رو جواب دادم،شور و شوق خاصی تو صداش بود،گفت قبولت کردن... دیگه بعد اون من نمی شنیدم پشت تلفن چی میگه. فقط یادم میاد هر چی مرخصی داشتم گرفتم و برای اولین بار  مرخصیم منفی میشد، دو ساعت منفی !!

 

پی نوشت: چند روز پیش برای تسویه رفتم شرکت قبلی، سرد و غریب بودیم با هم، خداحافظی باهاش اصلا سخت نبود، آزارم داد...

پی نوشت: بالاخره آخر این پیچ و خم های وهم برانگیز گیرت می ندازم، درست لبه یه پرت گاه، آهای با تو ام سرنوشت !!!

پی نوشت: نوشتن این پست خیلی برام سخت بود. دوباره خوندنش سخت تر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۶ ، ۲۲:۱۱
time hunter

1- دور و دور و دورتر; اگر می خواهی روزگار نتواند با تو بجنگد باید افسانه شوی; کاش می شد تقویم را 180 درجه چرخاند تا تحویل سال نو دقیقا بیاید اول پاییز، بیاید تا آمدن پاییز را  با جشن و سرور به یکدیگر نوید دهیم... ولی نه!  نمی شود، پاییز را به نخوت و خفقان و مرگ نسبت داده اند، فصل شادی و لبخند نیست، پاییز را تلخ نوشته اند خیلی تلخ، تاریک،کابوس زده و وهم آور.

2- در حال گذراندن روزهای سختی هستم. پروژه ، پیش راه اندازی و تعمیرات رو همزمان باید رسیدگی کنیم تا از قافله تازه نفس و چابک همکاران عقب نمونیم. هر روز با مشکلات و راه کارهای جدید رو به رو میشم و همین ها باعث تجربه برای آینده و پیشرفت میشه. اسم پیشرفت به میون اومد! همین پیشرفت لعنتی باعث شده دیگه نه دل موندن باشه و نه پای رفتن، همین پیشرفت باعث شده بیشتر مرخصی هام رو نتونم برم خونه و دنبال اینجا و اونجا بگردم. "پیشرفت" ! خیال نکن دست از سرت بر می دارم، دقیقا همون بلایی که سر ریاضی و فیزیک دبیرستان و ماشین های الکتریکی دانشگاه در آوردم می خوام سر تو هم در بیارم. اینقدر ازت شکست می خورم تا راه شکست دادنت رو پیدا کنم.

3- یک ماه پیش طی سه روز پنج بار با چزاره رفتیم بیرون و دور دور کردیم. یکی از بیاد ماندنی ترین و دلچسب ترین روزها بود.(بعضی وقتها یه چیزهایی رو باید بگی(امیدوارم این قسمت از متن رو نخونه(پرانتز تو پرانتز شد!))). امیدوارم تو روزهای آینده شرایطی فراهم بشه که بیشتر با هم باشیم. البته این امیدواری از نوع امیدواری برای شرایط دایمی هست که این شرایط دایمی خودش داستان داره که همین دیروز اتفاق افتاد، شاید بعدا در موردش بنویسم.

پی نوشت : تنهایی; حدود چند ماهه که با شیفتی شدن همکاران تو خونه تنها هستم، واقعا تنهایی عالمیست وصف ناشدنی.

پی نوشت: چند هفته ای میشه که دیگه میون زمین و آسمون نیستم، کلا کوچ کردم به سمت آسمون !

پی نوشت: به قول حمید رضا صدر: زنگ فصل پر تب و تاب تازه به صدا در آمده. کشتی هنوز به آب های عمیق نرسیده.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۴۵
time hunter

«« امیر از آن جهان آمده !! »». 
من الان دقیقا شده ام مصداق این عبارت بیهقی بزرگ، یعنی اگه بخوام شرح حالی از این مدت نسبتا طولانی بنیویسم فقط می تونم در این ایجاز همه چیز رو خلاصه کنم.
بالاخره تونستم یه کار نسبتا خوب گیر بیارم، تو پتروشیمی استخدام شدم به علاوه یه خونه کنار خلیج فارس که پنجره هاش رو به ساحل باز میشه و هر روز صبح با صدای برخورد امواج به ساحل از خواب بیدار میشی!
به هر حال یرای اینکه فوت و فن کار دستمون بیاد باید حداقل یک سال خر حمالی کنیم تا اینکه به پیشرفت در کار و نزدیک شدن به اهداف والاتر زندگی برسیم. هر کسی تو زندگیش آرزوها و هدف هایی داره که تمام تلاشش رو می کنه تا به اون ها برسه. همیشه راه های مختلقی هست، فقط کافیه همت و پشتکار داشته باشیم.
راستی محیط کار طوریه که فقط چند روز از ماه به اینترنت دسترسی دارم و بالاجبار از این محیط دور هستم. 


پی نوشت: حالا که من بدون پارتی رفتم سرکار، باید بلایی سر کسانی که می خوان براشون با پارتی بازی کار جور کنم در بیارم که مرغان آسمون همون بالا به حالشون جفت گیری کنن!

پی نوشت: خرشانس بودن یعنی در زمان مناسب در مکان مناسب بودن!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۳
time hunter