شکارچی زمان

! make your choice

شکارچی زمان

! make your choice

اینجا کنج دنج دل منه و هر چی دلم بگه مکتوب میشه. این هر چی شامل خاطره,کارای روزمره,درد دل و... است.فقط یادمون باشه،یه وبلاگ فقط یه وبلاگه نه بیشتر و نه کمتر!

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

1.تو صنعت راه سازی هرگاه به کوه های بزرگ میرسن که جلوی مسیر رو گرفته با دینامیت می شکافنش و میرن جلو، تو معدن قسمت های بزرگ یا بی ارزش رو با دینامیت از سر راه برمی دارن، تو مسائل سیاسی و نظامی هم بن بست ها رو با دینامیت حل میکنن. دل آدم ها که به بن بست می خوره اما راه کارش فرق داره، با دینامیت و انفجار این بن بست باز نمیشه. یه چیز خیلی خیلی قوی تر میخواد تا این کوه بزرگ رو تو دلت بشکافه و هموارش کنه. گریه

2. هدف، پیروزی و پیشرفت. این سه کلمه همیشه در کنار هم هستند و به یکدیگر پیوند خورده اند. شما ابتدا  یک هدف رو انتخاب می کنید و برای رسیدن به اون  تلاش و پشتکار به خرج می دید و شکست می خورید.
دوباره تلاش و پشتکار و باز هم شکست تا اینکه یا پیروز و همونجا متوقف میشید و یا هدف بعدی رو انتخاب می کنید و به تلاش و پشتکار و شکست خوردن ادامه میدید تا بهش برسید. به این میگن پیشرفت و باز این پروسه ادامه پیدا میکنه.
برای همه تون آرزوی شکست و پیشرفت دارم.

3.باید بنویسن
باید یه پوستر بزرگ تو قسمت ورودی بزنن: " لطفا با سیگار وارد شوید "
تو ایستگاه قطار و فرودگاه ها و از این دست مکان ها باید این جمله رو بنویسن و رعایتش رو اجباری کنن. اصلا وارد که میشی باید یکی بیاد ازت بپرسه "سیگار همراهت داری؟" اگه گفتی نه یه بسته مخصوص حاوی سه نخ سیگار و یه فندک بهت بده و بگه بفرمایید داخل...
رفتن رو بدون سیگار نمیشه باور کرد، نمیشه هضم کرد. باید وایسی ، دست بکشی تو موهات، در و دیوار رو هی نگاه کنی و بگی واقعا رفت؟!؟

 

پی نوشت:همیشه خودم رو مقید میکردم که تو مناسبت های خاص حتما مطلب بذارم.ولی الان هیچ قیدی تو خودم نمیبینم... لعنت به سن

پی نوشت: به قول احسانو: "زندگی یه کمیش تو کتابان"!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۱۸
time hunter

خیلی وقته که دیگه اسی جواب نمیده ... تو تراس اتاق وایسادم.همه جا تاریکه.سکوت شب بی داد می کنه. فقط نور زرد رنگ چراغ های وسط خیابان عریض و طویلی که به گمونم مسافرهاش رو به دل دریا می بره خود نمایی می کنه. 

ساعت 9 صبح. سه شنبه 15 بهمن. فرودگاه شیراز. یه کم برگردیم عقب تر... ساعت حدود 8.30 بود که بلندگوی سالن فامیلی من رو صدا میزد و اصرار داشت که خودم رو به گیت شماره 1 برسونم تا از پرواز اهواز جا نمونم. دقیقا 4 بار و هر بار برای آخرین بار من رو صدا زد ولی من مسافر اهواز نبودم و شماره پروازم 1274 نبود. ترس تو وجودم رخنه کرده بود و پاهام توان بلند شدن از روی صندلی رو نداشت.
پرواز اهواز ؟؟!! من برم اونجا؟؟!! نکنه اشتباه برام بلیط گرفته؟؟!! به دور و اطرافم یه نگاه اغوا کننده ای کردم و عاجزانه به سمت گیت شماره 1 رفتم. نزدیک گیت که رسیدم بلند گفتم من فلانی هستم ولی مسافر اهواز نیستم. مسئول پشت گیت گفت: اسم کوچکتون علی هست؟!  با شعفی وصف ناشدنی که انگار دارم فینال لیگ قهرمانان 2019 رو تماشا می کنم، خیلی بلند تر از قبل گفتم: نه !

یه کم دیگه برگردیم عقب تر... ساعت 8 روبه روی کانتر شماره 20، نفر چهارم توی صف گرفتن کارت پرواز بودم. نفر اول اسمش با اسمی که ثبت شده بود مغایرت داشت و فرستادنش برای اصلاح. نفر دوم اسمش تو لیست نبود. حالا من بودم و نفر جلویی... ایشون هم به دلیل نداشتن کارت ملی، بهش کارت پرواز ندادن.نوبت من که شد گفتم: خانم یه بسم الله بگو... کارت اولین نفری که تو لیستتون قابلیت سوار شدن به هواپیما رو داره بدین بهم... خندید !

دقیقا ساعت 9 بود و ما طبق بلیط باید سوار هواپیما می شدیم،اما چند دقیقه ای بود که اعلام تاخیر کرده بودند. من هم که حوصله ام سر رفته بود با موبایلم شروع کردم به خوندن پیام هایی که تو واتس اپ برام فرستاده شده بود. یکی از این پیام ها، فایل صوتی مکالمه برج مراقبت فرودگاه تهران با پرواز شیراز بود که چند دقیقه قبل یک سایت خبری اوکراینی به دلیل مرتبط بودن این مکالمه با سقوط هواپیمای بویینگ737  اوکراین، منتشر کرده بود. در حال گوش دادن بودم و جزییات مکالمه رو تو ذهنم تصور می کردم که بلند گوی سالن شماره پرواز و مقصد ما رو خوند تا برای سوار شدن به گیت خروجی مراجعه کنیم. در حالی که روی صندلی نشسته بودم و  موبایلم تو دست راستم بود،کارت پرواز رو از جیبم در آوردم.  فایل صوتی برج مراقبت به نیمه رسیده بود و داشت صدا میزد: ??Ukraine international 752,radar
چیزی جز سکوت پاسخگوی چهار دقیقه پیج کردن برج مراقبت نبود. 
من اما،کارت پرواز تو یه دست و موبایلم تو دست دیگه، گیج و منگ سر جام نشسته بودم. دهنم خشک شده و چشم هام به صفحه موبایل خیره شده بود. تمام بدنم می لرزید. و اینجا تو  فرودگاه شیراز ما باید می رفتیم برای سوار شدن .
??Ukraine international 752,radar
مسافرین پرواز 6949 جهت سوار شدن به گیت 2 مراجعه کنند !

یه نگاه به گوشی، یه نگاه به کارت پرواز
??Ukraine international 752,radar
مسافرین پرواز 6949 جهت سوار شدن به گیت 2 مراجعه کنند !
یه نگاه به گوشی، یه نگاه به کارت پرواز
??Ukraine international 752,radar
مسافرین پرواز 6949 جهت سوار شدن به گیت 2 مراجعه کنند !
یه نگاه به گوشی، یه نگاه به کارت پرواز

از پله های هواپیما که بالا رفتم بالای درب ورودی هواپیما روی پلاک فلزی یه سری مشخصات حک شده بود... وسط این مشخصات نوشته شده بود: Boeing737
وارد هواپیما که شدم مستقیم از راهروی اول به صندلی شماره 10B هدایت شدم. از پنجره که بیرون رو نگاه کردم فقط سفیدی بال هواپیما رو می دیدم !!

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۳
time hunter

رفت. زود رفت. وقتی رفت ازش ناراضی نبودم. مطمئنم با تمام توان و قدرتش پا به پا،دوش به دوش باهام اومده بود.  هیچ وقت و هیچ کجا منو تنها نذاشت. تمام خاطرات دوران دانشجویی و تعطیلات رو برام زنده نگه داشته بود. پایان نامه کارشناسی رو با هم نوشتیم. کال آو دیوتی و مدال آو هانر و اسیستنس کرید یک تا سه رو با هم بازی کردیم. حتی اونجایی که به کاپتان پرایس خیانت کردن و کاپتان سوپ مک تاویش رو کشتن با هم گریه کردیم.
همه چیز چند سال پیش تو یه عصر پاییزی که داشتم برای مرخصی میومدم خونه، درست سر سه راه که از ماشین پیاده شدم، اتفاق افتاد. کوله پشتی(رحم الله عنه) که لپ تاپم داخلش بود و یه پلاستیک بزرگ نکبت بار و نحس (لعنت الله واسعه)  که کلی خرت و پرت چپونده بودم توش رو از صندوق عقب برداشتم. کرایه رو بهش دادم و ماشین رفت. برگشتم و اولین قدمی که برداشتم دیدم تو هوا هستم. اینجاها رو باید دقیق و مو به مو بگم ،لازمه که اینجاها خیلی دقیق و با جزییات کامل ثبت بشه.  از عرش اومدیم به فرش،سه تایی. اول کوله پشتی بعد پلاستیک بزرگ خرت و پرت ها و در انتها هشتاد و اندی کیلوگرم وزن خالص جسم مبارک اینجانب... گومپ!  تاااااهق! شتلق!
سریع بلند شدم و انگار نه انگار که تیک تاک ساعت اون لحظه رو ثبت کرده باشه، خودم رو تکوندم،کوله رو زدم پشتم و راه افتادم .به محض اینکه به خونه رسیدم و از شر پلاستیک خرت و پرت ها که رها شدم، بی درنگ رفتم تو عمیق ترین و تاریک ترین و ساکت ترین سه کنج اتاق، دقیقا انتهای کهکشان راه شیری!
 من،کوله پشتی،لپ تاپ!
خیلی آروم و با وسواس زیاد لپ تاپ عزیزم رو از تو کوله کشیدم بیرون،سه بار کل قرآن رو از بر خوندم و به ناگاه به تمام صد و بیست و چهار هزار پیغمبر معتقد شده بودم. چشمام رو بستم و صفحه لپ تاپ رو باز کردم. کل دعاهای مفاتیح الجنان رو با چشمان بسته خوندم.اصلا انگار شیخ عباس قمی کنارم ایستاده بود و با احسنت و فتبارک الله گویان منتظر بود صفحه ال سی دی لپ تاپ رو ببینه.چشمام رو که باز کردم دیدم صفحه لپ تاپ مثل ظلمات شب تاریک و براق هست. نه! نه! یه کم که دقت کردم دیدم انگار یه رشته سفیدی وسط صفحه،از بالا تا پایین چسبیده به صفحه. یه کم بیشتر خیره شدم. دیدم تعداد رشته ها زیاده.سریع شیخ عباس که هنوز کنارم ایستاده بود دستور داد:  پارچه نخی و شیشه پاک کن بیارین.
مثل برق و باد محیا کردم و پس از تمیز شدن صفحه با خیال راحت دستم رو گذاشتم روی دکمه ! ON
جسمم،مغزم،دستهام و پاهام ایستاده بودن.شیخ عباس هم.
فقط دلم، مخ خیالات ذهن مبارک رو در کسری از ثانیه زده بود و با خودش برده بوده یه پارچه سفید نخی و شیشه پاک کن اورده بودن ... پیس پیس پیس...و پارچه رو آروم روی صفحه لپ تاپ کشیده بودن (مثل نوازش مجنون روی صورت لیلی که به گمانم حتما حداقل یک بار اتفاق افتاده) و تمیز شده بود.صفحه لپ تاپ مثل شبکه سه دوران کودکی برفکی بود. شکستگی نصف صفحه شبیه لبخند بود ولی نه یه لبخند ژکوند، اصلا الان که خوب فکر میکنم شبیه... ولش کن.صدای زوزه فن از داخل شکم لپ تاپ عزیز تر از جان روحم رو آزار می داد.هیچ دکمه ای کار نمیکرد !
رفت .از کهکشان راه شیری رفت و تنها قلبش یعنی یک هارد حاوی تمام خاطراتمون موند.

 

پی نوشت: یک یلدای دیگر هم گذشت... یلدای همه گرم و با صفا !
پی نوشت: زمستان، فصل در هم تنیدن شاخه های درختان در انتظار امید روشنایی
پی نوشت: به لطف توییتر مشخص شد مرزهای فرهنگ که هیچ، هفت اقیانوسش را هم رد کرده ایم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۰۰:۲۰
time hunter

1-   اشتیاق، امید، انگیزه، غرور، تلاش، ناکامی و این بار تصاحب !
حس تصاحب انگار که از کهکشان "بچه قورباغه" اومده باشه، یه حس بی نظیر، وصف ناشدنی و خارق العاده است. انگار برای به تحریر و یا بهتر بگم برای به بند کشیدن این حس باید دست به دامن افسانه ها و داستان های اساطیری و یا حداقل ساحره های ماهر شد.

2-   بالاخره یه روز، زیر تازیانه های باران پاییزی در انتهای یک جاده پیچ در پیچ کوهستانی گیرت انداختم. درست به موقع،در یک نگاه با یک حرکت، طبق برنامه، بی نقص !
نمی دونم با شروع یه فصل تو در توی دیگه درون این زندگی گره خورده سراپا تشویش باید خوشحال باشم یا نه. هرچه جلوتر میرم و بیشتر بهش فکر می کنم می بینم این خرشد عزیز بیشتر شبیه یه دردسر آب دار قرمز تازه رسیده است تا یه فصل تازه! اما مگه من این همه به انتظار نشستم و تلاش کردم و هر شب ساعت ها نقشه کشیدم که با این مشکلات و دردسرهای سطحی به گوشه رینگ برم؟! نه... هرگز! حتی اگه آموزش شرکت نامه بزنه که تو حق ادامه تحصیل نداری، حتی اگه بگه مدرکت به درد لب کوزه هم نمی خوره... هرگز!

 

پی نوشت: عصبانی ام; از بی نظمی های به وجود اومده، از آدم های ناکارآمد و هوچی گر اطرافم که ارزش های کاری و سازمانی رو به سخره گرفتن و سیستم رو به حاشیه بردن.

پی نوشت: خوشحالم; از با تو بودن، از گردش های شبانه طولانی مدت ،همراهی های گاه و بی گاه و پاسخ به پیامک " ؟ " .

 

 
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۰
time hunter

قصه از کجا شروع شد؟! از اواخر فروردین، دقیقا بیست و هفتم !
تماس اول: مصاحبه پشت درهای بسته، دقیقا پنج و سی دقیقه عصر. چند روز بعد که شیراز بودم موبایلم زنگ خورد. تو مصاحبه قبول شدی !
باید همون شب برمی گشتم. برگشتم. از همون روز شروع شد. طعنه ها، تهدید ها، تعهدها، فشارها، مافیا، انزجار، نفرت !
تماس دوم: صبح روز بیست و پنج شهریور در حال سرویس دستگاه فاز سه بودیم که موبایلم زنگ خورد.گفتن بیا برای امضای قرار داد! و برای سومین بار زندگی رو از صفر شروع کردم. چهل و سه روز اورهال، کار با ویویان فرانسوی، بدون مرخصی. سخت بود، سخت بود لحظه ای که فهمیدم این همه تلاش برای رسیدن به خواسته هام ارزشش رو نداشت. همه چیز بر باد رفت.

برگردیم ;

پرده اول: اون رو ما، گروه مرگ کرده بودیم با مراکش، پرتغال و اسپانیا. یک شب بهت، یک شب آه و شب آخر، حسرت.

کجا؟ روی خط شش قدم

کی؟ 4+90

چرا؟...
پرده دوم: با پنجره بسته، با کامبک فراموش نشدنی و یک مهار فوق العاده به فینال رسیدیم. و بازهم یک لبخند اما تلخ...

پرده سوم: همه چیز روی روال بود. آسمان وستاره هایش برای ما می چرخیدند. عالی. ستودنی. مثال زدنی.
و ...
 و ناگهان یک تلخی دیگر به لیست بلند بالای اتفاقات عجیب دقیقه 55 فوتبالی من اضافه شد. تمارض، اعتراض، سانتر، خروج ناموفق، ضربه سر و دیگر هیچ !

برگردیم;

Hi-Five

مسابقات روز یک شنبه پنج فروردین از پیست ملبورن با جولان سباستین فتل از تیم فراری آغاز شد. شروع فصل نچندان خوب از همیلتون ولی در میانه راه سریع ترین زمان ها و جایگاه نخست نصیب همیلتون و مرسدس شد. این فصل حوادث بسیار زیاد و درس های بزرگی برای دوست داران فرمول یک داشت; ناکامی فتل و همیلتون در گرند پری خانه ، دستور تیمی توتو ولف به بوتاس برای اجازه سبقت به همیلتون رده دومی در پیست سوچی، رسوایی بزرگ فیا برای اینکه ریکیاردیو از تیم ردبول در پیست مونت کارلو در حالی که تنها هفتاد و پنج درصد از قدرت موتور رو در اختیار داشت توانست رده نخست را به دست آورد و تایید بزرگی بر انتقاد ها و نارضایتی ها از این پیست خیابانی شد. واما قسمت شیرین ماجرا در مکزیکو سیتی رقم خورد، پیست هرمانوس رودریگز، جایی که لوییز همیلتون پنجمین قهرمانی خودش و پنجمین قهرمانی متوالی مرسدس رو دو هفته قبل از پایان فصل قطعی کرد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۵
time hunter

 

1- دیگر از تغییر حرف زدن دروغی بزرگ است چون برای تفسیر اوضاع، این واژه عجیب کم می آورد باید از ویرانی حرف زد باید  گفت: همه چیز ویران شده.
در عرض یک سال با سر به زمین خوردیم. همه دنیا به جلو رفتند جز ما. دیگر نه سه گانه ای داریم که فتح کنیم،نه آسمانی که نقاشی اش کنیم،نه دلی که صفایش دهیم و نه آینده ای که روشنش...

بیخیال، زندگیست دیگر، مجبور است بگذرد‌. 

2-اگر سروانتس فارسی بلد بود و من دون کیشوت داستانش بودم بهتر از این نمی تونست این دو سال رو برای من بنویسه. باور کنید !
از زمستان دوسال قبل که داشتم دقیقا تو همین روزهای سرد همچین پستی می نوشتم و پارسال و امسال(دقیقا الان) اینقدر چرخ گردون برای من چرخیده که مثنوی ها باید تایپ کرد (کاغذ گرونه آخه !).

3-دانشگاه که بودیم، استاد درس ماشین های الکتریکی می خواست برای ادامه تحصیل در مقطع دکترا بره استرالیا و هدفش هم فراگیری دانش" اتصال نیروگاه بادی به شبکه سراسری برق" و انتقال این دانش به کشور بود و بعدها که از بچه ها خبر گرفتم ،گفتن رفته !(سفرش سلامت باد !)
چند وقت بعد تو کلاسمون چند نفر بودن که چون باباشون پول دار بود و اونور آب آشنا یا فامیل داشتن به دلیل نارضایتی از زندگی کنونی و اهداف شخصی میخواستن برن، که نفهمیدم رفتن یا نه .
این روزها به واسطه موقعیتی که به دست آوردم بیشترین سوالی که ازم میشه (این سوال در رتبه دوم هست، سوال رتبه اول رو نمی تونم بگم !) اینه که چرا نرفتی یا نمیری خارج!؟ همون طور که گفتم برای رفتن دوتا عامل باید برای هر فرد مشخص باشه: دلیل و هدف .
من شاید برای رفتن، "هدف" داشته باشم ولی هیچ وقت" دلیل" نداشتم .اصولا معتقدم برای انجام یک کار مهم باید دلیل قانع کننده و کافی وجود داشته باشه و یه نکته دیگه این که خیلی ها می پرسن دلیلت برای نرفتن چی هست؟ من همه همیشه میگم رفتن دلیل می خواد، نرفتن که دلیل نمی خواد !!
اگر قصد دارید فردی از خانواده تون (خصوصا فرزندتون) رو بفرستید اون ور، هیچ وقت مثل آب خوردن این کار رو براش انجام ندید. بذارید برای رفتنش تلاش کنه و زحمت بکشه، بذارید برای به دست آورن هر چیزی که می خواد، اول خودش انتخاب کنه، بذارید برای به دست آوردنش شکست بخوره و بلند بشه باز شکست بخوره و بایسته تا وقتی به دستش آورد بغلش کنه، ماچش کنه، نگاهش معنادار باشه و اینکه مفت و با بهونه های واهی از دستش نده و مهمترین قسمت این رفتار اینه که باعث میشه برای حفظ  دست آوردش تلاش کنه و سختی بکشه.

پی نوشت: چزاره! یه "دست کشیدن به پوز خرس قطبی" به من بدهکاری، یادت نره لطفا !

پی نوشت: همین الان یه هدیه غافل گیر کننده و کاملا جدید تو این نیمه شب سرد برام رسید. ممنون ممنون ممنون !

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۰
time hunter

همه چیز ویران، تصویرها بریده بریده هستند، دست ها روی دیوار کشیده می شوند، صدای نامفهوم، چشم باز می کنم،افسانه ها رژه می روند.
همان صدا گنگ تر و بلند تر،دوباره دست هایم را به دیوار می کشم و جلو می روم، من! نزدیکتر می شوم اما صدا دورتر، با خودم فکر می کنم این تصاویر جنون آمیز از کجا آمده؟
نزدیکتر شدن صدا رشته افکارم را پاره کرد، نمی توانم چشمهایم را باز کنم آهسته جلو می روم، جرات دور شدن از دیوار را ندارم. چشمانم باز می شود. ویرانه ها را واضح تر می بینم. صدا نزدیکتر می شود، می ایستم !
دست از دیوار می کشم و یک قدم جلو تر می روم، صدا از پشت سر بود ! یعنی من داشتم دورتر می شدم!؟
نمی خواهم برگردم، پشت سر، نه نه !
این بار به اختیار چشمانم را می بندم، بر میگردم.
چشمانم باز نمی شود، اختیار ندارم، صدا رو به روی من ایستاده است، نفسش را حس می کنم، فقط یک بار دیگر کافی است صدا بزند تا مطمئن شوم اوست، او !
یک بار دیگر صدا بزن لطفا ! لطفا !
سکوت و سکوت و سکوت
صدا زد ، اوست ! او !
هر چه تقلا می کنم چشمانم باز نمی شود، میخواهم ببینمش.
چشمانم را به زور باز می کنم، نیست، رفته، چند بار پلک می زنم، نیست.
 درجا و به سرعت برمی گردم ...

ساعت روی میز زنگ خورد، مثل برق گرفته ها از جا پریدم، 5:25 دقیقه !

لعنت        لعنت  !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۷ ، ۲۳:۱۵
time hunter

1-پس از شش ماه کش و قوس های فراوان و انواع درگیری های زمینی و ماورایی، بالاخره ندای " انا الحق " طنین انداز شد و ما را به بارگاه همایونی بار دادندی. برای سومین بار دارم همه چیز رو از صفر شروع می کنم سه ردیف مانده به آخر اتوبوس می شینیم، تنها، چشمام رو می ذارم رو هم و آروم همه چیز رو به فردا می سپارم.

در دوران تحصیل همیشه می گفتن هفتاد درصد مطالعه و پشتکار و سی درصد استعداد در موفقیت و قبولی فرد تاثیر داره  ولی من همیشه معتقد بودم تو این قضیه نود درصد استعداد نقش آفرینی می کنه و مابقی نقشی بیشتر از ده درصد ندارن در اینجا هم تلاش برای رسیدن به هدف کافی نبود، بلکه شانس و تقدیر هم چاشنی کار بود و سهم مهمی در رسیدن به  این هدف گران بها داشت.

بگذریم... که تو این حوزه دست به قلم شدن، صد من کاغذ می خواد .

2-میگن وقتی رفتی پشت سرت هم یه نگاه بنداز، ما هم هستیم هنوز، یه  نگاهی هم از دور دست ها به ما بنداز ولی نه!... هممممم... نه! اگه رفتی دیگه بر نگرد، پشت سرت رو نگاه نکن، لامصب اینجوری با نگاهت دل یکی رو می ترکونی !!

3- زندگی بدون عباس سخته ! ( این یه پی نوشت نیست یه پاراگراف گنده است.)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۷ ، ۲۱:۱۸
time hunter

1- مافیا; قبلا برای پیدا کردنش باید به دور دست ها سفر می کردید; به ایتالیا و ایالات متحده، اما دیگر انحصارش در اختیار هیچ کشوری نیست . هر جایی که بویی از قدرت و پول باشد ناخودگاه، غریزی و بدون شک این گروه هم آنجا فعالیت دارد. دست های پشت پرده بسیار واژه ای عام تر و در دسترس تر هست، دقیقا همان گروهی که قبل از انجام یک عمل نتیجه آن را به نفع خود ثبت کرده و بقیه سیستم را به هیچ گرفته است. الان من درگیر این گروه هستم. امیدوارم این بار نتیجه به نفع من تغییر کند.

2- پارسال همون پایین دقیقا کف کف ماجرا داشتم زندگی می کردم که با یک تماس و مصاحبه رفتم به اوج. کم تر از یک ماه تغییرات شروع شد. بیش از یک ساعت مطالعه شبانه به یک ساعت کاهش پیدا کرد، از یک خانه آرام و دنج به یک اتاق شلوغ منتقل شدم، آدم های خوب به آدم های معمولی تغییر پیدا کردن، آن یک ساعت مطالعه شبانه به نیم ساعت رسید، کارهای خوب به کارهای متوسط نزول کردن، دوستان گرم به دوستان سرد تبدیل شدن، از نارنجی به سفید قناعت کردم و در آخرین مورد هم اینکه همان نیم ساعت مطالعه به ربع ساعت و شاید هم صفر کاهش پیدا کرد.

میبینی؟ تغییر با یک شیب تند مثبت و سپس شیب آرام ،تلخ و درد آور منفی. حالا چند هفته ایست که طبق برخی وعده های مافیایی منتظر یک تغییر شغلی با شیب تند مثبت هستم.

3- و در آخر اینکه جام جهانی رویدادی نیست که بشه در موردش ننوشت. ما در گروه مرگ با استرس، لبخند و اشک چهره ای جذاب  و به دور از تصورات تبلیغاتی دنیا به جهانیان نشون دادیم. تمام نیش و کنایه ها و انتقادهای یک طرفه و بی جا رو کنار زدیم و به عنوان یک مدعی خودمان را در تاریخ فوتبال ثبت کردیم. به قول سایمون کوپر فقط تو فوتباله که میشه روابط و قدرت های سیاسی رو جا به جا کرد و به آرزوهای بزرگ رسید.

 

پی نوشت: یه چیزایی رو باید دوباره ببینم مثل سه بیلبورد خارج از ابینگ، میسوری، ابد و یک روز، گتسبی بزرگ، مشتریان باشگاه دالاس.

پی نوشت: خداحافظ خریدن کتاب، خداحافظ محمدی و خوارزمی و خانه کتاب شیراز.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۷ ، ۰۱:۳۴
time hunter

اگر درک کردن و باور کردن رو دو مقوله جدا فرض کنیم من هنوز موقعیت جدیدم رو نتونستم کامل باور کنم ، از یه طرف تناقض های آشکاری که بین نیروهاست و از طرفی شرایط بسیار خوبی که به وجود اومده داره یه اقیانوس ناشناخته رو بهم نشون میده.

اینجا همه چیز برای یه زندگی راحت شامل سوئیت، وعده های غذایی، میان وعده، سرویس رفت و آمد، شرایط کاری و ... در سطح عالی است ولی وجود یه نکته باعث شده خلا بسیار بزرگی به وجود بیاد، نبود سالن مطالعه! بله، نبود حتی یه میز مطالعه بد جور بیداد می کنه ! اینجا بر خلاف تصورات من کسی اهل مطالعه و کتاب نیست، حتی نحوه انتخاب یه کتاب رو هم بلد نیستن  این حرف رو میزنم چون هفته پیش با چند تاشون رفتم نمایشگاه کتاب. وقتی لیست کتاب هام رو بیرون  آوردم متوجه شدم چند جفت چشم بهت زده بهم خیره شده ! گفتم مگه شما لیست ندارین؟! پس چطور اومدین نمایشگاه؟! وقتی کتابی رو که با کاغذ ساندویجی( یا به قول ناشر ها کاغذ سوئدی) چاپ شده بود رو در دست میگرفتن و با ولعی وصف ناشدنی میگفتن:
به به ! چقدر سبکه... این کتاب خوبیه، اسمش هم قشنگه اینو میخوام! 
این تازه اول تاسف خوردنه. قسمت هولناک داستان رو کسایی رقم میزنن که بن کتابشون رو بخشیدن به دوستان و همکاران. دقیقا کسانی که بیخیال کتاب و مطالعه شدن. باید به حال جامعه ای که پایه فرهنگ و پیشرفتش رو به بهانه های واهی از زندگیش خارج میکنه گریست.

 

درک نوشت: سیستم آموزشی تو دوازده سال نتونست درک صحیحی از اعداد صفر تا صد رو به من بده ولی طی دو ماه، درصد شارژ باتری گوشی تا عمیق ترین لایه های این اعداد رو بهم فهموند.

پی نوشت: نوشتن و انتقال حس امروز همیشه سخت بوده و خواهد بود... بیخیال دیگه !

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۵
time hunter