1)
چند وقت پیش داشتم تو خیابون قدم می زدم که چشمام به یه کافی شاپ افتاد; شیشه هاش
دودی بود اما خوب می تونستم پشت شیشه رو ببینم. یه استکان بزرگ قهوه و یه پاکت
سیگار روی میز اکثر آدما، چهره ها داغون و شکسته ، ابروها در هم کشیده، دست ها می
لرزید، جسم اینجا و روح ناکجا !
در حالی که به سرعت از اونجا دور می شدم با خودم گفتم: خدایا! اینا دارن چیکار
میکنن!؟ کجای این دنیای فانی سیر می کنن!؟ چه بلایی سرشون اومده که اینجوری شدن !؟
حالم از خودم و دنیا به هم خورد.
2)
می خوام یه چیزایی بگم ولی یکی ته دلم آروم با نجوا میگه: صبر کن ! صبر کن ! ناشکری
نکن، تو خیلی چیزا داری که واسه خیلی ها آرزوهای محال به حساب میاد.
من میگم: یعنی دارم تاوان داشته هام رو پس میدم؟
میگه: صبر کردن تاوان نیست، اندوخته است، اندوخته ای برای آینده!
سکوت...سکوت... سکوت
التماس نوشت: دنیا! به ما رحم نمی کنی لااقل به
خودت رحم کن !
پی نوشت: واژه واژه این پست تلمیح دارد !